نمیدانم شاید پدرم میخواهد مرا در بروجرد نگهم دارد. اگر چنین باشد من دق میکنم. اصلا شاید هم میخواهد مرا به نجف بفرستد. نمیدانم. فعلاً که در اصفهان راحتم.
صبح خیسِ پاییز در کوچه پس کوچههای بروجرد. هوا سرد و بارانی است. سوز باد پاییزی. طعم روزهای کودکی. مزه روزهای گذشته. از لای درختان عریان به قامت خمیده و پیر مسجد نگاه کرد. غوطه در دوران نه چندان دور. دلش را حال و هوای روزهای خوش نوجوانی پر کرد. دست روی سینهاش گذاشت و آه کشید. لحظهای حال و هوای دوران کودکی کرد. چقدر دلش به آن روزها تنگ شده بود! باران نمنمک میبارید. درشکه از کوچه، از زیر درختانی که تا آسمان قد کشیده بودند گذشت و راهی کوچه خانه پدری شد. دلش میتپید. به دیدار پدر، به دیدار مادر. به دیدار اقوام. به دیدن دوستان دوران کودکی و نوجوانی. در این چهار سالی که از بروجرد رفته بود، اگر درس خواندن نبود نمیتوانست دوری عزیزان را تحمل بکند.
به سر کوچة خودشان که رسید، از درشکه پیاده شد. دختر همسایه در قاب در چوبی دیده شد. سیّد سر به زیر انداخت و وسایلش را برداشت. این دختر که بود؟ خدیجه نبود؟ آره، خودش بود. چقدر بزرگ شده است! خانمی شده برای خودش! انگار نه انگار که دختر کوچکی بود با چادر گلی سپید دار! سیّد وقتی سرش را بلند کرد، دختر همسایه در را به هم کوبید. صدای رطوبتزده در، در سکوت صبح پیچید. نه سلامی، نه حال و احوالی! سیّد خیلی تعجب نکرد. این را به حساب خجالتی بودن خدیجه گذاشت. وانگهی او دیگر بزرگ شده بود. قد کشیده بود... با این فکرها دم در خانه رسید. از لای در نگاه کرد. چه خبر است توی خانه! همه جمع بودند. سر و صدای بچهها به گوش میرسید. اگر باران نمیبارید حالا حیاط را سرشان برداشته بودند. یا اللهی گفت و در را، لنگة در را هل داد. در روی پاشنه چرخید و صدا داد. و ناگهان چهرههای خندان و منتظر زن و مرد، کوچک و بزرگ در پنجرههای خیس خانه رویید. انگار خبرهایی است تو این خانه. آیا همه به استقبال من آمدهاند؟ استقبال من که نباید چنین با شکوه باشد. مگر من مسافر خانة خدا هستم؟ غیر از این است که از اصفهان آمدهام؟
پدر، مادر و دیگران لحظهای پر گشودند و او را در میان گرفتند. باران بوسه و نوازش. نُقل کلمات محبتآمیز. سیّد چقدر عزیز شده بود! شرمنده محبت همه بود. دست پدر و مادرش را بوسید و با دیگران روبوسی کرد و در همهمه و ازدحام کوچک و بزرگ راهی اتاق بزرگ خانه شد. اتاقی که حالا پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا. سید کنار بخاری چوبی که داشت لحظه به لحظه گُر میگرفت، نشست. لبخند روی لبهایش جوانه زد. انگار دنیا برایش تازه شده بود! چقدر دلش وا شده بود. حالا دیگر غصه جدایی از اصفهان را نمیخورد. دیگر از این ناراحت نبود که در یک شبانه روزهجده ساعت درس نخواهد خواند. یاد حرف یکی از دوستان طلبهاش افتاد و با خود گفت: «زندگی که همهاش درس خواندن نیست!»
1
صبح پیش از آفتاب، آقا ، برخاست. چهل مرد باید روانه مسجد می شدند. آیا آمده
بودند ؟ پنجره را به روی بهار باز کرد. چهل مرد ، چهل نفر از آنهایی که با
تقوا بودند و آقا آن ها را خوب میشناخت . چهل روحانی - حیاط مدرسه-
زیر درختان کاج آماده بودند . آقا شاگردانش را روانه کرد. بدرقه راهشان ،
اشک بود . مدتها بود چنین نگریسته بود . مثل آسمانی که مدتها بود به
زمین بخل کرده بود . اشکهایش ابرهای بهار را شرمنده کرد.
2
هر چه آفتاب بالا میآمد ، می درخشید و میسوزاند . دعا و نیایش . نماز باران .
هیچ چیز ، هیچ چیز دیگر ، انگار افاقه نمیکرد . گلدستههای مسجد ، فقط نگاه
میکردند.
3
آقا به آسمان خالی از ابر نگاه کرد و دوباره به حجره برگشت . احساس سنگینی
میکرد . غمهای عالم را بر سینهی خود احساس میکرد.
4
مردان آقا ، داشتند دست خالی برمیگشتند . از مسجد جمکران دور می شدند .
یکی گفت : تند برویم لااقل به ناهار برسیم . آن یکی هوای بهار را بو کشید و
گفت : من بوی آبگوشت را می شنوم.
5
آقا دوباره پنجره را به روی بهار باز کرد و با لبخند گفت : بوی باران میآید !
6
مسجد نه دور بود، نه نزدیک و قم امَا خیلی دورتر بود .
- تند برویم تا به ناهار برسیم .
هیچ کس توان دویدن نداشت .
7
بوی آبگوشت همه جا پیچیده بود . آقا میخندید و چهل مرد نمازگزار ،
عمامههای خیس خود را به بند رخت پهن میکردند .