توضیح: اخیرا موضوع ازدواج موقت کمی داغ شده است. متاسفانه برداشتهای نادرستی از این قضیه شده است. عدهای از راه تفریط میروند و عدهای دیگر از راه افراط. ما باید ازدواج موقت را به عنوان یک حکم شرعی قبول کنیم. مراجع عظام این مسأله را در رسالههایشان بوضوح توضیح دادهاند.اما شرایط حاکم بر جامعه ما طوری است که باید این مسأله کمی تجزیه و تحلیل شود. نوشته زیرین بنده نگاهی داستانی است به این قضیه که هر سه واقعه برگرفته از شنیدههایی است که اتفاق افتادهاند. امیدوارم جوابی باشد برای ایرادهایی که به این حکم شرعی میگیرند.
*
1
زن بازیچه نیست. زن گل است. زن قطرهای از جلال و جمال الهی است که برای آرامش همه به زمین چکیده است. زن چیست؟ زن یعنی مادر، زن یعنی خواهر، زن یعنی دختر، زن یعنی بانوی خانه. زن یعنی مادر این عالم. در زمین هر آدمی را که میبینید وجود دارد و به وجود خود میبالد موجودی است که مادر او را به وجود آورده است.
و آیا ارزشی که اسلام به زن داده است قابل مقایسه با دیگر ادیان است. آیا امروز بردگی جنسی را در جهان غرب نمیبینید؟ ازدواج موقت یکی از احکام متعالی اسلام است. و تدبیری است برای استحکام خانوادهها. اگر امروز عدهای چنین برداشت میکنند که این امر پایههای زندگی خانوادگی را سست میکند در اشتباهند و مسلما با چند و چون قضیه آگاهی ندارند. دفاعی که اسلام از حقوق زن کرده است چنان با عظمت است که خیلی از عقلا و خردمندان، امروزه به کار قوه قضائیه جمهوری اسلامی ایراد میگیرند و میگویند این قوانین کمر هر ابرمردی را میشکند.
*
2
از اعترافات یک زن در دادگاه
«...خدایا! از گناهم به درگاه تو توبه میکنم. امیدوارم مرا ببخشی. من به نفس خودم ظلم کردم. فقط تو میدانی که من چرا تن به این کار دادم. فقط تو میدانی. تو. خدایا، تو هتر از همه میدانی که من پاک بودم. مثل گل. از همه گناهان میترسیدم چه رسد به این گناه بزرگی که هیچ وقت در مخیله من نمیگنجید؛ اما افسوس که شرایط طوری پیش آمد که من نیز با همه پاکیم دامن خود را به گناه آلودم...»
زن گریه میکرد و مینوشت:«...اگر من شوهرم زنده بود، اگر شوهر من خود را در راه این مردم نفهم جان خودش را از دست نمیداد، اگر آن خدا بیامرز را به حال خود رها میکرد تا در آب خفه شود و خودش مثل همه مردم بیتفاوت دیگر از کنارش میگذشت، اگر شوهرم مرا بیوه نمیگذاشت، اگر خانوادهام را بیمرد نمیکرد، اگر بچههایم را یتیم نمیگذاشت، هیچ وقت پای من به اینجاها کشیده نمیشد. خدایا به تو شکایت میکنم. من چه کار میکردم. سه ماه از مرگ شوهرم میگذشت. شبها جای خالی او را کنارم حس میکردم. از خواب بلند میشدم. پرده پنجره را کنار میزدم و به خانههای خاموش شهر نگاه میکردم. هر وقت چراغی روشن میشد با خود میگفتم خوش به حالشون. زن و مرد کنار هم هستند. دارند امشب را به خوشی میگذرانند. هوس لحظهای چون برق میدرخشید. سپس میرفت. شش ماه گذشت. چقدر آرزو داشتم، مثل وقتی که دم بخت بودم، پاشنه درمان را میکندند یواش یواش به سراغم بیایند، اما خبری نمیشد. خودم با خودم میگفتم:اگر هم بیایند هیچ وقت قبول نمیکنم. بچههایم چه میشود. تازه باید حداقل سالگرد مرحوم بگذرد بعد...هیچ خبری نشد. حتی بعد از سالگرد مرحوم شوهرم کسی سراغم نیامد. فقط روحانی محل از طریق پدرم پیغام فرستاده بود که اگر مایل باشم کسی هست به عقد موقتش دربیاورم و من حالم از آن روحانی بهم خورده بود. حتم داشتم که برای خودش میخواسته است. مدتها گذشت. داشتم دیوانه میشدم. روزها خودم را با بچهها و کارهای منزل سرگرم میکردم؛ اما شبها، شبهای ظلمت من بود. آن هوس، آن خواهش نفسانی که وجود هر آدمی را به آتش میکشد، سراغم میآمد...نابودم میکرد. نابودم کرد...به خدا پناه میبردم، قرآن میخواندم، دعای توسل، دعای کمیل، هیچ افاقه ای نمیکرد...شبی از شبها طبق معمول که از خواب بیدار میشدم و پرده پنجره را کنار میزدم ریزه سنگی به شیشه خورد. ترسیدم. به خود لرزیدم. پرده را انداختم و چراغ را خاموش کردم. اما کنجکاویم نگذاشت. فکرم هزار راه رفت و هزارجا. دوباره چراغ را روشن کردم و پرده را کنار زدم. بیرون تاریک بود. چیزی دیده نمیشد. کسی نبود. شب همه هول و هراس بود. دوباره چراغ را خاموش کردم و توی رختخواب خزیدم...باز سنگی به شیشه شلیک شد. با خودم گفتم. میروم پدرش را درمیارم. از اتاق بیرون رفتم. بچهها اتاق روبرویی خواب بودند. پاورچین پاورچین رفتم حیاط در را باز کردم. مردی از پشت تیر چراغ بیرون آمد. خواستم به فحش و جیغ و داد برانمش، اما بوی مرد منصرفم کرد. مدتها بود مشتاق این بوی خوش مردانه بودم...و ماجرای ما شروع شد. که بود مرد؟ نپرسیده بودم. فقط مرد بود. نصف شب میآمد و یک ساعتی میماند و میرفت...قبول کنید که تنها من مقصر نبودم و نیستم...همه مقصرند»
*
3
وردی که حاجآقا در گوش علامعلی خواند
غلامعلی اوقات تلخی میکرد. چرا؟ چون زنش از چشمش افتاده بود. زن مگر از چشم میافتد؟ افتاده بود دیگر. میخواست زن دیگر بگیرد. زنش فهمیده بود و داشت زمین و زمان را بهم میریخت. همه مردهها و زندههای غلامعلی را جلوی چشمش آورده بود. تازه قصد داشت به برادرهایش زنگ بزند و بگوید که بیایند کلک این مرتیکه را بکنند. و غلامعلی قداره کشیده بود تا زنش را بکشد. ماجرا به راحتی تمام شد. روحانی پیر مسجد از راه رسید. پا درمیانی کرد و در گوش غلامعلی وردهایی خواند که غلامعلی ساکت شد. اصلا از خیر گرفتن زن دوم گذشت...روز به روز زندگی علامعلی شیرین تر میشد. هر روز وقتی بیرون از خانه میرفت به روحانی محله دعا میکرد و میگفت خدا پدر و مادرت را بیامرزد مرد. خیلی بهتر شد. دیگر نه کباب میسوزد و نه سیخ. و زندگی یعنی این. روحانی در گوش غلامعلی چه خوانده بود؟ معلوم نبود!
*
4
پیشنهاد یک زن به شوهرش
مرد با آه و خمیازه زانوهایش را بغل کرده بود و با خود در کلنجار بود. چه شده است مرد؟ زن پرسید. مرد سرش را تکان داد و گفت:« من سرم هم برود قبول نمیکنم.»
زن گفت:« تو فکر کن خودت مردهای من بیوه ماندهام. آیا سایهای کسی بالای سرم باشه بهتره یا پشت سرم هزار حرف جور واجور باشه؟»
مرد سر بالا انداخت و گفت:«بعد از مرگ من آفتاب طلوع بکند و نکند هیچ ربطی به من ندارد. من چیکار کنم؟ مرد یک بار اشتباه میکند.»
زن دست به زانویش کوبید و گفت:« خدایا دیگران هم مردند، این هم مرد است...مرد! این زن حیفه، دوست منه، سالهاست با هم رفاقت داریم، عقدش کن تا خیالش راحت شود. من راضی نمیشم دوستم بیوه بماند.»
مرد گفت:«بگذار دوستیتان پا برجا بماند، اگر زن همشو بشوید دیگر دوستی تان از بین میرود.»
زن گفت:«ما مثل دو تا خواهریم، بچههای اون به من میگن خاله و بچه های ما هم به اون میگن خاله و ما تا قیامت خواهر هم میمانیم. خیالت راحت باشد!»
مرد دیگر حرفی برای گفتن نداشت. پیشنهاد زن را به یک شرط قبول کرد و آن هم عقد موقت بود و دیگر اینکه هیچ کس بویی نبرد.
*
دوست عزیز ازمطالب استفاده کردیم
ایام خوشتان را تبریک می گویم برای گرفتن یادگاری به وبلاگ ما سر بزنید یا حداقل وبلاگ من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما برسد و بازدیدکنندگان شما گوچه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند
به علت حجم بالای عکسهای آموزشی ما شمااول تمام صفحه های اینترنتی را ببندید و دقیقا 5 دقیقه صبر کنید تا وبلاگ ما لود شودخیلی خوشحال می شوم از این فرصت نهایت استفاده را ببرید
پیروز باشید به امید روزی که موضوع وبلاگ من باعث ایجاد همکاری دو جانبه وبلاگهایمان شود
http://mamno-13.blogsky.com
ورود برای 13 ساله ها ممنوع
http://dvp.mihanblog.com
برای دخترا و پسرا
http://emailiranian.persianblog.com
http://shovaliehsabz.blogfa.com
شوالیه سبز
اسم من سیمونه نیست ...
ساموان هست someone یعنی یک کسی .....
در رابطه با ازدواج موقت... اصلا موافق نیستم ....
مسخره است ....
-------------
یک پست اینجا غیب شده ؟ نه ؟
من قبلا کامنت داشتم اینجا ؟
سلام
براساس صحبتهاتون روی وبلاگم سر زدم تا مطلبتون رو بخونم اما متاسفانه اصلا قانع کننده نبود شاید از نظر من توهین آمیز هم بود به همین راحتی چون آقا از زنش دلزده شده شما این حق رو بهش می دید؟ یک خانم به خطر هوسش می تونه روی زندگی کس دیگه ای آوار بشه؟ دلایل شرعی شما همین بود؟
شما که بهتر از من اسلام رو می شناسید آیا توش نگفته که مرد باید برای ازدواج مجدد از زنش اجازه بگیره؟ شرط و شروطی که اسلام دراین موضوع به گفته خود شما داره همین ها بود : هر وقت از زنتون دلزده شدید؟ هر وقت وسوسه بر شما غالب شد؟ هر وقت زنی دلش به حال دوستش سوخت؟(که البته به نظر من این داستانتون یه خورده خیالی بود)
خیلی متاسفم از کسی مثل شما انتظار دیگه ای داشتم