1. ظهر، نه بعد از ظهر، در یک هوای دم کرده. زیر کولر آبی. ساعت حوالی ساعت 6 است. کامپیوتر عهد بوقی دوستم حوصله ام را سر برده است. بعد از پارتیشن بندی و فرمت و هر بازی دیگر، باز وقتی میآید بالا قفل میکند. ماندهام چیکار کنم. هوای دم کرده اتاق خفهام کرده است. ریستارت!! و... دوباره فحش و بد و بیراه به مایکروسافت! به خود دوستمون که دست بردار نیست از این ابر رایانه!...فیضی(دوستم) با کف دست به پهلوی کیس میکوبد. صدا میپیچید. عینکم را بر میدارم. آه میکشم. خدایا خودت راهی پیش پای ما بگذار! زمین موج بر میدارد. صدای مهیبی در و دیورا را میلرزاند. و این هم تجربه جدید! یوم یکون الناس کالفراش المبثوث! مثل قرقی از در و دیوار میزنم بیرون. در و دیوار همچنان میلرزد. نگران بچه های خود هستم. تن 95+5 کیلوییام را در کوچه های شهرک میدوانم. مثل یک دونده سیاه آفریقایی! همه بیرون ریختهاند. این بار زلزله را ول کرده اند و به من نگاه میکنند. فکر میکنند هشت نفر از عزیزانم را از دست دادهام. هر کی هر چیزی میپرسد بدون جواب میگذارم و رد میشوم. چه هیجانی دارد و داشته است این زلزله!
2. اذا زلزلت الارض زلزالها...حنانه و مادرش با اولین لرزش مخوف زمین خود را به زیر میز بدبخت من رساندهاند. در را با هر مصیبتی است باز میکنم. سر و صدایی که من ایجاد کرده ام کمتر از زلزله نیست. حنانه تا صدایم را میشنود به بغلم میپرد و بغض می کند. مادرش بسیجیوار لباسهای بیرون را پوشیده و منتظر است تا آن ور دنیا بدود. از محمدجواد خبری نیست...نکند زیر آوار مانده است!!...کو آوار؟ همگام با پسلرزهها دوباره پلههای دراز طبقه دوم را به زمین میرسانم و این بار دنبال محمدجواد. با دوچرخه روبرویم سبز میشود.«بابا زلزله را دیدی؟» جواب میدهم:«آری زلزله را حس کردم!» نفس نفس میزنم... و قال الانسان ما لها؟...
3. چه شوری دارد این بلایای طبیعی! همه زن و مرد و کوچک و بزرگ بیرون آمدهاند. یاد بم میافتم! چرا آنها هشدارهای قبلی غیبی را جدی نگرفتند؟... ساعت 10 شب است. مردم آرام آرام به زیارت حرم و جمکران میروند. اینها همان آدمهایی هستند که دوست ندارند کسی بهشان بگوید ترسیده اند. به بهانه زیارت امکان مقدسه جان خود را بر میدارند و فرار میکنند. عدهای به بهانه تفریح راهی بوستان علوی هستند. برای اینها هم فال است و هم تماشا! واقعا بوستان علوی هم در چنین روزهایی به درد میخورد. جاهای خوبی دارد برای خوابیدن! سکوهای تمیزی درست کردهاند!...ما هیج جا نمیرویم. کجا را داریم؟ در خانه من دنبال رتق و فتق کارهام هستم و خانم به تقلید از آموزشها تلویزیون دارد مسائل ایمنی را بررسی میکند. یک ساک پر از خورد خوراکی و سیخی برای لحظهای که آوار همه جا را فرا گرفت و یک بطری آب و چراغ قوه و خدا پدر صدا و سیما را بیامرزد.
4. شب خستهام. باید بخوابم. خانم میگوید. کشیک بده. میگویم چشم تا جایی که تاب مقاومت دارم. خوابم برده است. ساعت سه چهار صبح است که از خواب میپرم. خانم برای نماز صبح بلندم میکند. خدا را شکر بالاخره جان سالم بدر بردهایم!
5. روز بعد از زلزله. در اتوبوس همه وقایع دیشب را به هم تعریف میکنند. یکی میگوید: خدا حتی با قمیها هم شوخی ندارد. دیگری میگوید. گوشمالیی بود فقط. و الا ما که با خدا این حرفها را نداریم. آن یکی از جربوزه خود حماسهها میسراید و میگوید که امشب را راحت تر از شبهای دیگر خوابیدم. و کمپزهایی که در راه است. و من صادقانه میگویم: زلزله دلهره آور است. ترس آور است. مثل مار بؤایی که حتی زهرآگین هم نیست. کمش هم زیاد است و باید ازش ترسید و احتیاط کرد...و اخرجت الارض اثقالها: سنگینترین سنگینی زمین گنهکارانی مثل من هستند. در زلزله آدم احساس میکند باری از گناهان از روی دوشش برداشته شده است. با خود میگویم:«اگر رفته بودیم اینهمه گناه را چه جوابی بود؟»
6. شب همه در کوچه ها جمعند. با خانواده مثل اسرای کربلا در کوچههای شهرک سرگردانیم. خیلیهای دیگر مثل ما هستند. استاد عربی من سید سیساوی از الجزایر با خانوادهاش از روبر میآید:
- کیف الحال الاخ مجید؟
- اهلا و سهلاً مولای! الی این تذهب؟
- لم ادری یا مجید الی این نذهب...نذهب
میگوید: نمیدانم کجا؟ فقط داریم میرویم...با آنها خداحافظی میکنیم و به راه خود ادامه می دهیم. در جایی که ساختمانهای شهرک به انتها میرسند. مجلس زنانهای برپاست. چه کار خوبی! همه دور هم جمع و واژ های عربی مانند: الیوم یومین!... امروز دومین روز است... دختری به دختر دیگر تعریف می کند... و ما از کنارشان رد میشویم و راهی پارک بازی. حنانه کشته مرده تاب بازی است. فکر میکنم الان از خدا تشکر میکند که زلزله شده است و الا باباش هیچ وقت او را برای بازی به اینجا نمیآورد... و شب با دلهره و دلشوره به خانه برمیگردیم. تنها میز چهار پایه و بلند مطالعه مرا به عنوان سپر بلا در هال میگذاریم تا بچه ها با خیال راحت بخوابند و من نمیخوابم و هر لحظه منتظر آن صدای وحشتناک و مهیبم. خانم اصرار میکند که فردا صبح زود بلند شویم و بریم مراغه...میخندم. و لایمکن الفرار من حکومته! از سیطره حاکمین خداوندی مگر میشود فرار کرد؟ مراغه زلزله آمد چی؟ نترس. خیلی از مردم هستند که با وجود زلزلهها و سونامیهای فراوان سنشان به 90 رسیده است. مرگ و زندگی ما دست خداست. هر کجا بخواهد باید لبیک گفت و گذر کرد...و زلزله هم برای خودش زیبایی هایی دارد و داشت.
سلام مجید زلزله با حال بود از خنده ترکیدم همین ابر رایانه دهن منم اسفالت کرده تا حالا دروغ نباشه ۵ تا مین برد سوزندم
به ما سر بزن بوس
برادرم تو را دوست دارم ، هر که می خواهی باش ، خواه در کلیسایت نیایش کنی ، خواه در معبد، و یا در مسجد . من و تو فرزندان یک آیین هستیم ، زیرا راههای گوناگون دین انگشتان دست دوست داشتنی "یگانه برتر " هستند ، همان دستی که سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست یافتن به همه چیز را رسایی و بالندگی جان می بخشد . جبران خلیل جبران
با درود و سلام؛
بسیار خرسندم از اینکه به سرای شما راه یافته ام و بسی استفاده بردم .
فرصت کردید به بنده هم سر بزنید
ومنو از نظرات ارزنده خود بهره مند سازید.التماس دعا
سلام
دوست عزیز وبلاگ نویسم خسته نباشید...واقعا وبلاگ زیبا و نوشته های جالبی دارید از این رو خوشحال میشم به کلبه ی محقر و کوچک منم یه سری بزنید و من رو هم با حضورتون خوشحال و مستفید کنید.
بای
سلام و عرض ادب
چرا مطالب هر دو وبلاگتون یکیه؟
از دو تا فضا میشه استفاده های بهتری کرد. نه؟
زلزله از وقایقی است که گاهی برای تادیب گروهی گنهکار اعمال میگردد
مجیددددددددددددددد بنویس دیگه
من به روز کردم بوس