به توصیه دوستان عزیز، از این به بعد این وبلاگ به مسائل اخلاقی و روانی خواهد پرداخت. در این پست برای حسن شروع از آفتهای روح و روان یا حالات منفی روان سخن به میان میآوریم. امیدوارم مفید و مورد پسند دوستان واقع شود. شعر و داستان و نوشته های ادبی به وبلاگ یاداشتهای مجید محبوبی منتقل شد.
درس یکم: شناسایی آفات روح
1: رشک و غبطه آدمی اگر هنگامی که به فکر امتیازات، کامیابیها یا خوشبختی دیگران میافتد، دستخوش حس نارضایتی، ناخشنودی و در واقع اندوه شود، گرفتار غبطه شده است. حسادت و نفرت هم تا حدود کمی در دل غبطه نهفتهاند. برای دستیابی به نتایج مثبت باید غبطه را به سوی چیزهای خوبی که آرزو داریم، به سوی کسب صفاتی که ما را در راه دستیابی به این چیزهای خوب یاری میکنند، هدایت کنیم.
2:خودنمایی خودنمایی به اشکال فراوان جلوه میکند اما همواره به افت شدید انرژی روانی میانجامد. به راستی چه بیهوده است که انرژی، تخیل، هوشمندی و نیروی تقاعد خود را فقط صرف جلب تحسین و تأیید دیگران بکنیم. اگر مراقبت از خویش را مراعات کنید و توجه ارادی خود را پرورش دهید، اجازه نخواهید داد افکارتان با اشتغال به بحثهای بیثمر و بیاهمیت منحرف شود.
3:کنجکاویهای بیهوده کسانی که دائما در کمین اعمال و حرکات دیگرانند، همه فکر و ذهن خود را به کار میاندازند تا از منابع درآمد آنها مطلع شوند، زندگی خصوصی آنها را بکاوند، و مترصد تعبیر و تفسیر حرکات عادی یا استثنائی ایشاناند کنجکاویهای بیهوده میکنند و انرژی روانی خود را هدر میدهند و موجب افت عزت خویشتن میشوند.
4:کینهها به هیچ قیمت اجازه ندهید که کسی وادارتان کند وقت و انرژی خود را صرف یافتن پاسخی دندانشکن و سریع یا مقابله به مثلهای بیهوده کنید. غریزه انتقامجویی، معمولا به تضعیف شما و تقویت حریف میانجامد. 5
: نفرت نفرت صرفا نیرویی است که به کار خُرد کردن خود شخص میآید، چرا که نیرویی ویرانگر است. اما نیکخواهی نسبت به دیگران، نیرویی سازنده است و انسان را بیش از پیش قدرت میبخشد.
منبع: چگونه بر خود مسلط شویم، نوشته پُل ژاگو، ترجمه ایرج مهربان، انتشارات ققنوس
همین چهارشنبه بود
پس از سالهای دراز
یاد تو افتادم.
پس از سالهای دراز
عکسی از نیمرخ تو
در چمدان چرمی قدیمیمان پیدا شد.
های روقی!
چقدر دلتنگتم دختر!
آن روز که شیروانیها صدای باران را شنیدند،
و قطار در میان کوههای مه گرفته گم شد،
دلم پر از تلاطم شد،
پر از تپش.
همین چهارشنبه صدای قطار
دوباره شیشههای خانه را لرزاند.
باران قطرهها را محکم بر پنجرهها کوبید.
و یاد تو دوباره تار و پود مرده مرا لرزاند.
از روزهای همیشگی من و تو
فقط چمدانی کهنه،
بوی نمناک زیرزمین،
و گمان میکنم همین عکس سیاه و سفید برجای مانده است.
روقی!
روزهای دلتنگی مرا
همه فریاد میکشند.
پدر زخمه بر سیمهای تار میکشد،
مادر سر کار جاجیم زمزمه غمانگیزی دارد،
و برادرم در عالم خود ایوان مینشیند
و آهنگ «مرغ سحر» را
بلند بلند میخواند.
زندگی همان چند روز است:
با کسی باشی که دوستش داری،
با کسی باشی که دوستت دارد،
با کسی بازی کنی که تو را بازی دهد.
روقی!
دوباره از خانه بیرون میزنم،
همه جا تنگ است،
هیچ جا دیگر بوی تو را،
بوی زندگی را نمیدهد.
هیچ جا،
هیچ جا دیگر صدای تو را نمیشنوم.
راهی ایستگاه قطار میشوم ،
تا در میان مه و باران،
صدای قطار را بشنوم
و دور شدنش را تماشا کنم.
و این منم
آن که تو مرا با هزار فخر،
به زیور آدمیت آراستی!
و گفتی:
«فتبارک الله احسن الخالقین!»
و این منم
که کنون به حیرت و پریشانی
نشستهام!
و به وجوب وجود تو میاندیشم،
و میگویم:
«مگر ممکن نبود امکان وجود من؟
و آیا ممکن نبود عدم وجود من؟
پس چرا، آخر چرا از افاضهی وجود مرا بهرمند فرمودی؟
کاش امکان وجود من ممکن نبود،
و از افاضهی وجود بیبهره بودم!
و این منم
ترسناکی در انتهای راه مخوف!
با همسفرانی نادان
و همراهانی که روسوی مقصد عدمند!
ای واجبالوجود!
تکلیف وجود ما را مشخص کن!
وجود ما پر است از دلهره،
خواب وجود ما پر است از کابوس
و بیداری وجود ما را خستگی پر کرده است.
ما چون خواهیم بود ای وجود ازلی؟
ای وجود ابدی؟
زندگی در این کرانههای خوف و رجاء سخت است!
و چشم امید ما به افقهای لطف تو دوخته شده است.
گاه ضررهای محتمل،
بند دل ما را پاره میکند!
گاه ترس از جهنم،
ترس از دوزخ،
ترس از برزخ،
و آن سالهای دوری که در قبر احوال ما را کسی نخواهد پرسید،
جز مارهای زنگی،
مارهای افعی،
عقربها!
و...
ترس از فشار شب اول قبر!
و کنون این منم که گریه میکنم،
به خاطر ترس از تجزیه شدن در خاک،
و استحاله شدن در زمین!
و این منم ممکن الوجود!