چشمان بیرمق فاطمه تا به تابوت حبشی اسماء افتاد، صورتش از هم وا شد. لبخندی زد و گفت:
- این خیلی بهتر است، مرد و زن از هم شناخته نمیشود.
اشک از چشمان اسماء سرازیر شد. نگاهی به صورت دختر رسول خدا انداخت. چقدر خوشحال بود. هیچوقت بعد از وفات پیامبر او را چنین متبسّم ندیده بود.
﷼
فاطمه روی خود را پوشاند و گفت:
- اسماء اندکی منتظر باش، بعد صدایم کن، اگر جواب دادم که هیچ و گرنه من به دیدار رسول خدا رفتهام.
اسماء گریست. صدای گریهاش در سکوت غروب پیچید. هیچکس نبود. علی بچهها را به مسجد برده بود. اسماء پا از اتاق بیرون گذاشت و به افق های خاکستری شهر نگاه کرد. آسمان چقدر غمانگیز شده بود. برگشت و صدا زد:
- بیبی!...بیبی!
جوابی نشنید. دست بر سر کوبید. سپس شیونش به آسمان برخاست.«ای دختر محمد مصطفی!...»
با غم و اندوه بر بالین زهرا نشست. پیکر نحیف بیبی را بغل کرد. دوباره صدای هقهقش بلند شد. برخاست، نالهای کرد و پیراهنش را چاک زد. سپس دیوانهوار بیرون دوید. دم در خانه با بچههای فاطمه روبهرو شد. بچهها تا پریشانی اسماء را دیدند، با نگرانی پرسیدند:
- چه شده است اسماء؟...مادرمان فاطمه کجاست؟
جواب اسماء گریه بود و گریه. حسنین از کنارش گذشتند و به اتاق مادر دویدند. حسین تا رسید بدن خستهی مادر تکان داد و صدا زد:
- مادر! مادر!
حسن نعش مادر را بغل کرد و بلند گریست:
- مادر! با من حرف بزن مادر! تا روح از بدنم خارج نشده با من حرف بزن مادر! حسین گریه میکرد و پاهای مادر را میبوسید و با گریه میگفت:
- من حسین توام مادر!
اسماء با گریهی فرزندان زهرا به سر و صورت خود میزد و نالهاش را بلند میکرد. ناگهان لحظهای ایستاد و گفت:
- فرزندان رسول خدا، بروید پدرتان را خبر کنید!
حسن و حسین در حالی که صدایشان به ناله و گریه بلند بود از خانه بیرون آمدند و به مسجد رفتند. پدر در مسجد بود. بچهها با گریه خبر مرگ مادر را به پدر رساندند. امیرالمؤمنین تا خبر را شنید بیهوش نقش بر زمین شد. اصحاب دور حضرت جمع شدند. به صورتش آب پاشیدند. حضرت به هوش آمد. مردم زیر بغلش را گرفته بودند و او را تسلی میدادند. حضرت ناله میکرد و میگفت:
- ای فاطمه! تا تو زنده بودی من خود را در مصیبت پیغمبر به تو تسلیت میدادم، اکنون پس از مرگ تو چگونه صبر کنم؟
﷼
صدای شیون زنان مدینه در سیاهی شب منتشر شد. هر کس خبر را میشنید با گریه و اندوه به طرف خانهی علی میدوید. کوچه پس کوچههای منتهی به خانهی دختر رسول خدا پر از جمعیت بود. صدای گریه و نالهی جمعیت عرش خدا را به لرزه درآورده بود. هر کس به زبانی با دختر پیامبر سخن میگفت. عدهای از زنان رو به قبر رسول خدا کرده بودند و ضجّه میزدند. امکلثوم پا از در سوخته بیرون گذاشت. خواست مردم را دلداری دهد؛ امّا گریه امانش نداد. باز به خانه برگشت. صدای شیون زنها دوباره بلند شد. ناگهان مردم ابوذر را دیدند که از پشت بام از طرف علی با آنها سخن میگفت:« مردم به خانههایتان برگردید، تشییع دختر پیامبر به تأخیر افتاد.»
مردم گریهکنان به خانههای خود بازگشتند.
﷼
خانهی کوچک علی را بچهها و زنانی که به سر و صورت خود میزدند و میگریستند پر کرده بود . هیچکس را یارای آرام کردن آنها نبود. اسماء و فضه و علی و حسن که بزرگتر از بقیهی بچهها بود از گوشههای لحاف چسبیدند و جنازهی دختر پیامبر را از اتاقش بیرون بردند. بیرون همه چیز برای غسل دادن تن نحیف و خسته یک مادرآماده بود.
﷼
اسماء و فضه آب میریختند و علی بدن دختر رسول خدا را میشست. علی هنوز هم گریه میکرد و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد. ناگهان ایستاد. بازوی فاطمه میان دو دستش بود. لحظاتی نگاهش روی بازوی کبود مکث کرد. سپس برگشت و سر به دیوار گذاشت و هقهق گریست.
- فاطمه بازویش را به من نشان نداده بود اسماء !
اسماء و فضه هر دو با صدای علی به گریه درآمدند. علی با دست به پیشانیاش میکوبید و مویه میکرد:
- خدایا این که میبینی کنیز توست، دختر رسول توست!...
﷼
بدن کفن شدهی فاطمه را وسط اتاق گذاشتند. بچهها بدن را در میان گرفتند و خود را به روی جنازه انداختند.
- واحسرتا از دوری جدمان محمد، واحسرتا از فرقت مادرمان فاطمهی زهرا، ای رسول خدا بعد از تو در این دنیا یتیم شدیم!
ضجه بود و فریاد. ناله بود و شیون و سنگینی این مصیبت را چه کسی میتوانست تحمل کند؟
فاطمه خود به داد بچهها رسید. لحظهای دستهایش از کفن بیرون آمد و بچهها را در آغوش خود فشرد. بچهها مادر را بوسیدند و نالههایشان را بلند کردند. صدایی از آسمان به گوش علی رسید:
- ای اباالحسن! حسن و حسین را از روی سینهی مادرشان بردار، به خدا قسم که حسنین ملائک آسمان را به گریه درآوردند. حبیب مشتاق محبوب است، حسنین را از روی مادرشان بردار!
﷼
پاسی از شب گذشته بود. چشمان شهر مدینه به خواب سنگینی فرو رفت. علی، حسنین، ابوذر، سلمان و گروهی از مردان بنیهاشم جنازهی فاطمه را در سکوت شب تشییع کردند. بر او نماز گذاشتند و او را در تاریکی شب به خاک سپردند.
نمیدانم
امام عسکری(درود خدا بر او باد) چه کرده بود؟
چه کرده است؟
به قول همه،
چه گناهی داشت؟
یا امام هادی(درود خدا بر او باد)،
چه هیزم تری به آنها فروخته بود؟
ماندهام
با دنیایی از آه و افسوس!
با علامتهای سؤالی که
در ذهنم تا ابدیت صف کشیدهاند!
آخه مردم،
آهای نامردمان!
دشمنی هم حدی دارد!
خباثت، رذل بودن،...
چه بگویم؟
پستی را تا کجا بالا بردید!
*
تروریستها بچههای شیاطینند،
مگر نه؟
القاعده،
تکفیریها،
طالبان،
صهیونیسم
همه تروریستها از پستان ناپاک یک مادر شیر خوردهاند!
آنها ناکسانی هستند،
نسلهایی هستند،
باقیمانده از معاویه، یزید، هارونالرشید، مأمون و معتصم و متوکل و مستنصر!
*
و حسن عسکری و پدرش(علیهما السلام)،
امام هادی و پسرش(علیهما السلام)،
فرزندان فاطمهاند(سلام الله علیها)!
همان نوری که به نور الهی پیوند خورده بود!
فرزندان فاطمه!
تاریخ اگر چه تاریک است؛ ولی از یاد نمیبرد بخشش مادر شما را
که در شب عروسیش لباس نو به مسکینی داد!
فرزندان علی(علیه السلام)!
جوانمردی علی سایه به سایه اسطورهها
افسانههای ملل،
فولکلورها،
در تاریخ آمده است!
و خلاصه کنم
اگر در این جهان خوبی هست،
همه به اسم شما اهل بیت(ع) نوشته شده است!
*
و در تاریخ،
نوشته نشده است که:
پیامبر، علی، حسن و حسین و فرزندان دیگر پیامبر،
به ناحق کسی را کشته باشند،
از دیوار کسی بالا رفته باشند،
حق کسی را خورده باشند!
و...
در هیچ تاریخی پیدا نمیشود.
فریقین(شیعه و سنی)،
همه به عدالت، مهربانی و انسان دوستی
پیشوایان ما گواهی دادهاند.
*
آهای بچههای شیطان!
دست از این کارهای زشتتان بردارید!
جرم فرزندان پیامبر ما چه بود؟
در کوچه پس کوچههای لطفآباد
بوی شکوفههای سنجد پیچیده است!
روستا در آغوش درختان سبز،
و من دنبال آن رفیق نیمه راه!
آه!
دلم به آن روزهای مخملین تنگ شده است رفیق!
(کوچه خلوت بود
و تو در انتهای کوچه!
در زیباترین جایی که باید میایستادی،
وسط پرسپکتیو آن نقاشی قشنگ!
صدایت زیبا بود.
صدای تو،
صدای پرندگان
و صدای باغبانها که از هر دو طرف به گوش میرسید.
و آوای خنک کوه،
چه باشکوه بود رفیق!)
و آن روز بهاری،
که آخرین روز بهار بود،
اما گرفتن کارنامه آخرین روز رفاقت نبود!
...
کجایی رفیق؟
دلم برایت تنگ شده است!